دلبراستاد(p3)

eLiNa☕ eLiNa☕ eLiNa☕ · 1400/03/28 10:15 · خواندن 7 دقیقه

واییییی سلاممممممممم فرزندان وب مریکت

دیش درین دیش دیرن دیش نت زدمممممم😐😐😐

باور کنید اونقدر سرد و خشک نیستم والا😐♥️

من اخلاقم مثل پسرمه *وی کت نوار را میگوید😐*

عررررررررررر اگه وقت کردم یک رمان تک پارتے مریکتے بسیارزیبا و قشنگ براتون امروز میزارمT~T

و منتظر نگاهش کردم که با چشم های گرد شده و پر تعجبش جواب داد:
_فیلم پلیسی زیاد میبینی؟

لبخندی زدم:
_ای گاهی وقتا!
خنده آرومی کرد و گفت:
_حالا که یه چیزایی فهمیدی، میتونی چندماهی واسه من کار کنی!

متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_پول خوبی گیرت میاد، انقدری که زندگیت زیر و رو بشه، فقط یه مدت نقش بازی کن و بعدش هم هر کی میره پی زندگی خودش!
پوزخند زدم:

_شما تو حرفات داشتی از یه سری اموال و اومدن یه سری افراد و پیچوندن یه سری دیگه حرف میزدی، حالا من بیام خودم و سابقه دار کنم بخاطر 2هزار پول؟
با این حرفم ماشین و کنار خیابون نگهداشت و چرخید سمتم:

_کدوم سابقه؟ تو فقط گوش کن من چی میگم…

تکیه دادم به در و گفتم:
_خب میشنوم!
نگاهش و ازم گرفت و خیره به خیابون گفت:

_پدر من یه تاجره و تو همین رفت و اومدا و تجارتاش با کله گنده های کشورای مختلف حرف ازدواج من و با یکی از دختر همین تاجرا زده، یه دختر ژاپنی واسم گذاشته کنار که من باهاش ازدواج کنم و اینطوری اوضاع کاری پدرم به خوبی پیش میره

ناخودآگاه خندم گرفت:
_اوه، عروس چشم بادومی زورکی؟!(وایییی مری حرف دل خودمو زدی/چاکرتیم)
و به خندیدنم ادامه دادم اما اون بی کوچیک ترین لبخندی حرفش و ادامه داد:

_یکی دوسالی میشه که خانوادم پاریس نیستن، من بهشون گفتم ازدواج کردم که بیخیال من و اون خانم ژاپنی بشن اما حالا اونا دارن میان پاریس و من باید یه کاری کنم

و رو برگردوند به سمتم:
_تا چند ماه پیش قرار بود ازدواج کنم اما نشد
تو این حرفش انقدر غم نشسته بود که نتونستم نپرسم و گفتم:
_شکست عشقی؟

بی مکث جواب داد:
_یه بی لیاقت بود!
و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم بحث و عوض کرد:

_واسه این مدت که خانوادم میان پاریس، نقش زن من و بازی کن و در عوض من هر چقدر پول که بخوای بهت میدم
از اینکه فکر میکرد با پول میشه همه چی و عوض کرد زورم گرفت که جواب دادم:

_همه آدما خریدنی نیستن! ضمنا فکر کردی من خرم؟ میخوای به بهونه اومدن ننه بابات من و بکشونی خونه خالی؟
کلافه دستش و کشید تو صورتش:

_تو با خودت چی فکر میکنی دختر جون؟ فکر میکنی من آدمیم که واسه این کارا این همه حرف بزنم؟

شونه ای بالا انداختم:
_من که تورو نمیشناسم!
دقیق تر از قبل نگاهم کرد:
_ببین حتی قرار نیست من و تو به اندازه یه ساعت باهم تنها بمونیم، همه چی فیلمه، الکیه!

حرف هاش تو سرم میپچید، من میتونستم در ازای این کار زندگیمون و زیر و رو کنم و به نظرم ارزشش و داشت که ابرویی بالا انداختم:

_از کجا معلوم پای حرفت بمونی؟
لبخند کجی گوشه لب هاش نشست:
_من زیر حرفم نمیزنم!مطمئن باش

نگاه پر تردیدم و بهش دوختم:
_من الان باید چیکار کنم؟
برق رضایت تو چشماش درخشید و ماشین و به حرکت درآورد…

ماشین به سمت بالا بالاهادر حرکت بود که گفتم:
_کجا میریم؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:

_میخوام از همین امروز با همه چی آشنا شی،ما خیلی وقت نداریم!
جواب دادم:

_من یه کلاس دیگه دارم یه ساعت دیگه
ابرویی بالا انداخت:
_دیگه نگران حذف شدن و این داستانا نباش،تو فقط تو نقشه من کنارم باش من همه چی و درست میکنم

با این حرفش درونم عروسی ای به پا شد که بیا و ببین و با لبخند زل زدم به مسیر روبه رومون و هیچ حرفی زده نشد تا وقتی که رسیدیم به یه عمارت!

با دیدن عمارتی که ماشین و جلوش نگهداشته بود دهن باز مونده بودم و حتی پلک هم نمیزدم که صداش و شنیدم:
_تو نمیخوای پیاده شی؟

تازه به خودم اومدم،از ماشین پیاده شده بود و منتظر من بود،منم که کم نذاشته بودم تو ضایع بازی و مثل بز زل زده بودم به خونه زندگیش!

از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش در رو باز کرد،باورم نمیشد!
بااینکه برگی به درختها نمونده بود و همه چی مهیای رسیدن زمستون بود اما این عمارت انگار یه تیکه از بهشت بود!
جلوتر از من راه افتاد:

_از فردا میتونی اینجا زندگی کنی!
خودم و رسوندم بهش:
_آقای اگراست،من هم خونه دارم و هم زندگی!

نگاهش متعجب شد و از حرکت ایستاد:
_مگه من گفتم نداری؟واسه این نقشه لازمه اینجا باشی،خانواده من همین روزا میرسن و تو باید آماده باشی!

نگاهی به سر تا سر عمارت انداختم:
_من تو این خونه با تو زندگی کنم،اونم تنها؟
و با پوزخند ادامه دادم:

_اشتباه گرفتی!
با این حرفم به طور مسخره ای خندید:
_اینجا کلی خدمتکار و نگهبان زندگی میکنه،کدوم تنهایی؟

یه کمی خیالم راحت شد که آروم شدم:
_خب از اولش،میگفتی!
سری تکون داد:

_اگه مهلت میدادی میخواستم بگم!
نگاهی به ساعتم انداختم،دم ظهر بود و باید میرفتم خونه که بحث به کلی عوض شد:

_من باید برم خونه استاد
جدی نگاهم کرد:
_از امروز بهم میگی ادرین،نه استاد،نه آقای آگراست!
چشم و ابرویی اومدم:

_خیلی خب،الان من و میرسونی یا من برم آدرین تک خنده ای کرد:
_از امروز تا پایان نقشمون باهمیم…

دوتا خیابون تا خونه فاصله بود که گفتم:
_من همینجا پیاده میشم
نگاهی به اطراف انداخت:
_خونتون اینجاست؟
یه جوری اطراف و نگاه میکرد که انگار اولین بارش بود که میومد اینورا،
همینطور که مات اطراف بود جواب دادم:

_یه کمی پایین تره، حالا شما میتونی از اینجاها بزنی بیرون یا نیاز به راهنمایی داری؟
با این حرفم ابرویی بالا انداخت:
_تو برو منم یه کاریش میکنم!
زیر لب باشه ای گفتم و در ماشین و باز کردم:

_خداحافظ
و خواستم پیاده شم که صداش و شنیدم:
_کجا؟شماره تلفنت و بهم بده!
تازه یادم افتاد و کاری که گفت و انجام دادم و پیاده شدم و قدم برداشتم به سمت خونه که با ماشین خودش و رسوند بهم:

_فردا ساعت چند میای؟
چشمم و تو کاسه چرخوندم:
_نمیدونم،فعلا برم خونه یه بهونه پیدا کنم واسه یه هفته نبودن تا بعد!
حالت قیافه اش متفکرانه شد و جواب داد:

_فعلا لازم نیست شب ها بمونی، واسه اون یه هفته که خانوادم میان هم شاید خودتم شنیده باشی، دانشگاه تور گذاشته و یه هفته ای ای داره بچه ها رو میبره مارسیل، بهونه خوبیه به نظر!
چند ثانیه ای تو سکوت نگاهش کردم که ادامه داد:
_اسمت رو هم تو لیست دانشجوهای مسافر میزنیم، دیگه چی؟

اینکه همه غیر ممکن هارو ممکن میکرد یه جورایی برام خوشایند بود که لبخند اومد رو لبام:
_فردا صبح میبینمتون
نگاهی به ساعت ماشینش انداخت:

_10صبح همینجا!
و بی اینکه منتظر جوابم بمونه ماشین و به حرکت درآورد و رفت!

ذهنم پر از آشفتگی بود.
نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه و این وسط فکر تلافی و انتقام جویی ازش، از تموم وجودم و قلقلک میداد و مدام تو ذهنم فکر میکردم من میتونم به تلافی تموم کارهاش برخلاف نقشش پیش برم و نقشش نقش بر آب شه!

آخ که حتی فکر به این کار هم باعث شادی بی نهایتم میشد و البته وقتی یاد آگراست و دم و دستگاه و وضع زندگیش میفتادم یه غلط نکن ریزی تو دلم به خودم میگفتم و سعی میکردم دیگه به این چیزا فکر نکنم!

***

عروس چشم بادومیییی😂😂😂

از فکر اینکه این گلابی کله زرد(آدرین😐)بخواد با کاگامی یا هرکی جز مرینت ازدواج کنه بدجور خون ام رو به جوش میاره 

ویییییی آدرین کله شق رو میبینی به خاطر یک عروس چشم بادومی(😐) به مری میگه نقش زنم رو بازی کن*وی سعی میکند که با لحن بهتاش در پایتخت بگوید* ای خدااااااااا

برای بعدی ۵ نظر میخوام 😐😐😐

بای بای جیگرا(فقط دخملا😌)